حکایت پنجاه و ششم: تو را خواهم؛ اما همان‌گونه که خود پسندم! خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی


ملارضاالدین در حال گذر از رهی بود که به جمعی رسید. آن‌ها از ملا پرسش‌هایی کردند و پاسخی‌هایی شنیدند.

پرسش و پاسخ به طول انجامید تا اینکه بالاخره ملارضاالدین گفت: «من صوفی هستم و یک صوفی فلان عمل را انجام ندهد.»

ناگهان شخصی از آن میان با اضطراب و نگرانی گفت: «بزرگ‌مردا! تو را به خدا قسم دهم که نگویید صوفی! بساط صوفی همان زمان که سلطان حسین صفوی گفت از صوفی جز جامه‌ای پشمینِ شپشو چیزی نمانده، جمع گشت و برچیده شد. دانش شما بسیار ارزنده است و صوفیان ظلم‌های بسیار روا داشتند، در حالی که شما را لطفی بزرگ و مرحمتی فراوان باشد.»

دیگری گفت: «ملا جان! من نیز اندیشه‌ای دارم؛ چرا مدرسه را «معرفت» نام نهادی؟ این نام، بوی عرب دهد. ای کاش مدرسه را مکتب عشق می‌خواندی؛ زیرا همیشه از عشق گفته‌ای و درس عشق داده‌ای.»

ملارضاالدین خندید و گفت: «باشد. قبول است! من صوفی نیستم. نام مدرسه را نیز به «مکتب‌خانه‌‌ی عشق» تغییر خواهم داد. خود نیز نامم ملا رضای عاشق است. شایسته است؟!»

آن دو راضی و خشنود گشته و گفتند: «بلی ملا جان؛ اکنون مقبول افتاد.»

ملا بخندید و بگفت: «در جهانی بس عجیب حیات داریم.»

گفتند: «از چه روی، ملا رضای عاشق؟»

ملا گفت: «حقیقت ماجرا این است که من صوفی‌ام. واقعیت مدرسه‌ی من نیز این است که نامش معرفت باشد و به امور معرفتِ درون تعلق دارد و پردازد و زبان درس نیز تا حدی از زبان عرب می‌آید. شما درس و دانش را دوست دارید، اما نام آن به دلیل ذهنیت‌های نه چندان خوبتان، مقبول طبع شما نیفتاده، پس توصیه کردید تا واقعیت را به نامی دروغین تغییر دهم. حال، نامی دروغین را که هم‌راستا با افکار شماست، پسندید اما صداقت و حقیقت نام‌ها را نپسندید. پس خواستید که من دروغی گویم که مورد پسند شما باشد. سپس نسخه‌ی دروغین من بیشتر مقبولتان گشت تا اصل صادق من. دریغا که چنین طرز تفکری چقدر آشناست در دیار غریبان.»