حکایت هفتاد و یکم: ارزشمندترین حق خواندن
فردی به ملارضاالدین رسید و گفت: «ملا جان! با طیاره راهی دیار پارسیان هستم و مرا جای اضافه باشد از برای توشهی راه؛ آیا چیزی داری که برایت ببرم؟»
ملارضاالدین گفت: «خیر! مرا نه چیزی باشد که بفرستم و نه کسی که پیشکشی فرستم. تو را نیز بهتر آن باشد که سبکبار و آسوده رهسپار گردی.»
شخص گفت: «ملا جان سبکبار کجاست؟! ما را بیست و شش مَن اسباب باشد و فقط یک من جای خالی باقی بود که بهتر دیدیم از شما جویا گردیم که اگر چیزی هست با خود ببریم.»
ملارضاالدین با تعجب گفت: «یعنی دگر باز نمیگردید؟!»
شخص پاسخ داد: «چرا ملا، چهار هفتهی دیگر باز خواهیم گشت.»
ملا با بهت و تعجب گفت: «شما سه تن باشید و برای سه تن در چهار هفته، بیست و شش من بار نیاز است؟!»
شخص گفت: «بلی ملا! عجیب است مگر؟! این حق ما است که بیست و هفت من کالا ببریم و من سعی نمودم حقم را کامل استفاده کنم.»
ملا که بیشتر متعجب گشته بود پرسید: «اگر حقت در بردن بار در سفر، صد من میشد آیا بر حمل صد من بار همت میگماشتی؟!»
شخص گفت: «بلی ملا! مرا دوستان و آشنایانی باشد که بسیار دوست میدارم آنچه از ادوات منزل که دیگر مورد استفادهام نیست، برای آنان ببرم و پیشکششان کنم.»
ملا آهی کشید و گفت: «یعنی حق خود را در به دوش کشیدن چنین بُنهای حداکثری از جایی به جایی دیدی؟! ای دوست! حقهای بسیاری در زندگی وجود دارد و گاهی این حقوق متضاد یکدیگر باشند. لیاقت تو، حق تو را مشخص میکند. آیا لیاقت تو از حق، حمل بار زیاد است؟! در نظر تو، این دارای اشکال نیست؟»
شخص گفت: «ملا اگر تو مسافر بودی، از حقت استفاده نمیکردی که توشهای بسیار ببری؟»
ملارضاالدین گفت: «من سفرهای بسیار کردم اما حق خود را در آزادی، رهایی و سبکبار سفر کردن دیدم و نه در بار زیاد به دوش کشیدن. در زمین، حقهای بسیار زیادی وجود دارد. حقهای خود در مواردی نیکوتر جستجو کنید.»
شخص گفت: «چه حقی؟»
ملا گفت: «رهایی از بار! رهایی از غم! رهایی از رنج! رهاییهای بسیار و شادیهایی بسیار وجود دارد که حق شماست. حق شما، آزادی از بردگی نفسانیاتتان است و آزادی از خشم، شهوت، غرور و هزاران مرض روانی که همواره به آزار ما مشغول باشند؛ حقهای کوچکی که شما خود را به آن سرگرم کردهاید، باعث فراموش کردن حقهای بزرگ در زندگی انسانی شماست.»